ماها نميخام بگم، ايرانيا، چون همه ي ما ادما از اين دست قصه ها زياد داريم تو كتابامون و اسطوره هامون مثه شيرين و فرهاد،مثه ليلي و مجنون مثه اصلي و كرم و روما وژليت خيلياي ديگه در سراسر جهان
حتي فيلماي عاشقانه هم زياد ديديم مثه همين عشق و غرور
اليزابت ودارسي ،يادتون كه هست ؟ براي من هنوز كه هنوزه جين اير يكي از رمانتيك ترين فيلمايي كه ديدم حتي بعد از 15 سال همه ي ديالوگاش و صحنه هاش بخوبي يادمه خيلي خوب
نميدونم اون جين اير رو ديدين يا نه اما من خيلي سال پيش ديدمش و بازيگراش رو نميشناسم اما خوب يادم موندن و من خيلي زياد دوسش دارم
اما با اين حال از اونجايي كه من اصولن اهل توجه كردن به ادما نيستم حس ميكنم توي واقعيت عشق به قشنگي فيلما و قصه ها نيست و اگرم هست خيلي دور تر از همهي ما ادما ست
ليلي و مجنون يكي از مشهور ترين قصه هاست كه از وقتي بزرگ شديم و خودمون رو شناختيم قصه اش رو ميدونيم ،نظامي گنجوي با اين قصه هاي مشهورش همهي ما ها رو از بچگي خام بزرگ كرده اما انقدر شيرين هست كه بايد سالهاي سال سينه به سينه بسپريمش به حافظه ها....
ميگه:مجنون حالش خيلي بد بوده ،پدرش بعد كلي اين در و اون در زدن تصميم ميگيره پسرش رو ببره پيش خود خدا و خونه خدا شايد خدا شفاي ديوونه پسرش رو بده
چون رایت عشق آن جهانگیر
شد چون مه لیلی آسمان گیر
هرروز خمیده نام تر گشت
در شیفتگی تمامتر گشت
برداشته دل ز کار او بخت
درمانده پدر به کار او سخت
میکرد نیایش از سر سوز
تازان شب تیره بردمد روز
حاجت گاهی نرفته نگذاشت
الا که برفت و دست برداشت
خویشان همه در نیاز با او
هر یک شده چارهساز با او
بیچارگی ورا چو دیدند
در چارهگری زبان کشیدند
گفتند به اتفاق یک سر
کز کعبه گشاده گردد این در
حاجت گه جمله جهان اوست
محراب زمین و آسمان اوست
پذرفت که موسم حج آید
ترتیب کند چنانکه باید
چون موسم حج رسید برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست
فرزند عزیز را به صد جهد
بنشاند چو ماه در یکی مهد
آمد سوی کعبه سینه پرجوش
چون کعبه نهاد حلقه بر گوش
آندم که جمال کعبه دریافت
دریافتن مراد بشتافت
بگرفت به رفق دست فرزند
در سایه کعبه داشت یکچند
گفت ای پسر این نه جای بازیست
بشتاب که جای چاره سازیست
در حلقه کعبه کن دست
کز حلقه غم بدو توان رست
گو یارب از این گزاف کاری
توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور
زین شیفتگی به راهم آور
دریاب که مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست پس بخندید
از جای چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست
میگفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جان فروشم
بیحلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائی
من قوت ز عشق میپذیرم
گر میرد عشق من بمیرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
یارب به خدائی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر ازین کنم که هستم
گویند که خو ز عشق واکن
لیلیطلبی ز دل رها کن
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
گرچه شدهام چو مویش از غم
یک موی نخواهم از سرش کم
بیباده او مباد جامم
بیسکه او مباد نامم
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی غم او مباد روزم
میداشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش
دانست که دل اسیر دارد
دردی نه دوا پذیر دارد
اگه دوست داشتين بقيه اشو بخونين خيلي غم انگيزه ،شايد دليل منم براي قشنگ بودن عشقا تو كتابا براتون روشنتر بشه،اگه دوست داشتين
همين
حال وهوای همین حوالی...برچسب : دردی نه دوا پذیر دارد, نویسنده : hamenhavaleo بازدید : 59