-

ساخت وبلاگ

خوندن و شنيدن حرفاي ادما خيلي جذابه بقدري جذاب ك وقتي ميخونيشون تصورشون ميكني و دركش ميكني و لذت ميبري...

هميشه دوس داشتم قشنگ بنويسم 

از اونا ك همه ميبينن و ميخونن و روشون تاثير ميذاره اما

هيچ وقت نشد ك نشد

نتونستم چون حرف جذابي نداشتم و ندارم 

اما خودم

خودم از هر حرفي از هر كلمه بي خود ميشم حالم بهتر ميشه بدتر ميشه گريه ميكنم ميخندم

من تاثير ميگرم

...

من خيلي عوض شدم خيلي

ديگه خيلي وقت شعر نميخونم ، حرفاي بقيه رو نميخونم 

حسود شدم ،از زندگي لذت نميبرم،همه چيز برام درد اور و رنج شده

من انگار اين تابستون يكم حالم خوب بود ولي لذت نبرم 

يه چيز بگم

من قبلن اصلن معني لذت رو نمفهميدم چون مدام بهم خوش ميگذشت دنبال لذت نبودم مهموني ميرفتم خوب بود بازار خوب بود مدرسه خوب بود درس خوب بود ،بهش فك نميكردم الان داره بهم خوش ميگذره چون ميگذشت اصلن لغت لذت توي ذهنم نبود تاااا اينكه من بزرگ شدم و دانشگاهرفتم و دانشگاه تموم شد و همه چيز سرم آواااار.

الان ديگه وقتي دراز ميكشم ميگم الان داره بهم خوش ميگذره الان دارم لذت ميبرم وبعد درست وقتي ك اين جمله از ذهن ميگذره همه ي فكرا بهم هجوم ميارن و من بايد بلند شم وبيخيالش شم.

نميدونم يعني ميدونم من

من همه چيز رو انقد همه چيز رو بزرگ بزرگ كردم برا خودم ك زندگي يادم  رفته بابا گور باباي كار 

گور باباي كار

شد شد نشد هم بهتر نشده

بعضي وقتا به اين فك ميكنم ك بيخيال شم

بگذارم وبروم

اما

نميشه خيلي بديهيه ك نميشه.

راستي از حسوديام گفتم

ن نگفتم 

من به طرز وحشتناكي حسود شدم به كسايي ك موفق شدن ب كسايي ك ميخندنن و از زنگي لذت ميبرن ميرن سفر ،با كار كردنشون كيف ميكنن و به هم سن وسالاي خودم ك كسي شدن اما من هنوز حتي به گوشه اي از خيالاتم ك ارامش بود دس پيدا نكردم

من از همه زندگي فقط ارامشو خواستم اما

هر چي بيشتر دويدم بيشتر حالم بد شد و بد شد

خواستم عاشق بشم خواستم برا خودم كسي بشم خواستم بخندم اما الان ك 28 سالمه حتي نتونستم زندگي بكنم نفهميدم زندگي به چي ميگن

دارم فك ميكنم شايد دليل اين ك خوشحال نيستم اينه ك به اين لحظاتي ك ميگذرونم نميگم زندگي باهاش نميخندم و منتظرم يه چيزي يه اتفاقي از بيرون يه كسي از اسمون برسه و دليل همه شاديها و لذتها و سفرها و زندگي كردن من باشه

من منتظر موندم همه اين سالا منتظر لحظه خوشي ك فرا برسه و من شاد بشم و  ب آسايش برسم اما يه دروغ بزرگ بوده

انتظار يه دروغ بزرگه خيلي بزرگ انقد ك شايد همه زندگي يه فرد رو بگيره 

من سالها پيش شاد بودم بي دليل زندگي ميكردم و ميخنديم و منتظر نبودم

و دقيقا زندگي من از اونجايي بهم خورد ك منتظر مسافر پاييزي نشستم و نيومد و نيومد

الان يه پوچ بزرگ توي دستام دارم

پوچ

يه نفس عميق 

همين الان

بخند

شاد باش 

منتظر نباش

يه نفس عميق

غصه نخور

ديگه وقت زندگي كردنه

زندگي كن

همين.

حال وهوای همین حوالی...
ما را در سایت حال وهوای همین حوالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamenhavaleo بازدید : 39 تاريخ : جمعه 24 آبان 1398 ساعت: 13:41